دست و پآی ظریفش به آرآمی تکآن میخورد...

صورتش شآید به یکـ وجـب دست یکـ انسآن بآلغ هم نمی رسید...

مژه هآی بـلند و فرخورده ی مشکی رنگش، صورت معصوم او رآ قآب گرفته بود...

بآ بی قرآری گریه میکرد...

صورت نرم و لطیفش از گریه سرخِ سرخ شده بود...

معلوم نبود گریه اش از سر شوق بود و یآ از ترس و نآرآحـتی...

پرستآر پآرچه تمیز سفید رنگی دور بدنش پیچید و او رآ در آغوش خود جآی داد....

گلِ بوسه ای بر روی پیشآنی اش کآشـت...

با مهربآنی زیر لب خطآب به او گفت:

هییییس!! به این دنیآ خوش اومـدی...

و کودکـ گویی متوجه حرف او شده بآشد لبخند گرمی زد و در آغوش پرسـتآر آرآم گرفت...